خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

خون انار

walking gets too boring,when you lern how to fly...

عاطفه ی قبلی،عاطفه ی گذشته،عاطفه ی حال

مامان میگه از زندگیت فقط حرف زدن یاد گرفتی و نه هیچ چیز دیگه 

فقط یاد گرفتی حرف بزنی،نه به حرفات فکر میکنی،نه گوش میدی،نه عمل میکنی و نه حتی به حرفای خودت گوش میدی ...!!

مامان راست میگه.کاش یاد گرفته بودم بیشتر سکوت کنم.سکوت کنم و با نگاه،با فکر و با زمان مشکلاتم رو حل کنم 

نگاه کردن....فکر کردن...زمان...صبر کردن.... 

بابا میگه " این روزا میگذره....این روزا میگذره و هیچ چیز ازشون باقی نمیمونه...هیچ چیز...حتی خاطره هاشون..." 

بابا هم راست میگه...؟!؟! 

فکر میکنم بابا هم راست میگه.از گذشته هیچی بام نمونده...همه ی اون آدما ....ازشون چی باقی مونده؟!حتی خاطره هاشون هم من رو رها کردن 

اما من هنوزم یه احساس خیلی کمرنگ نسبت به همشون دارم.... یه احساس خیلی خیلی خوب 

دلارام میگه " خودت رو به آدما وابسته نکن" 

قبلا هزار بار دیگه این حرف رو شنیده بودم اما این بار فرق میکنه 

دلارام میگه " اگه میبینی بدون تو به من خوش میگذره تو هم باید بدون من خوش بگذرونی" 

همشون حرفاشون خیلی شبیه همه 

فرحناز بهم میگه "تو اشتباه میکردی...همیشه اشتباه کردی و حتی همین الان هم داری اشتباه میکنی" 

خوشم نمیاد فرحناز-تنها دوستم نگران من میشه و مطمئنم دوستم داره-حرفایی بزنه که ناراحتم میکنه 

من اشتباه نمیکنم.... 

و مهسا میگه "تو گدشته ات رو فراموش کردی،یادت نمیاد چی بودی،از کجا اومدی،چیکار کردی،چیکار میخواستی بکنی" 

مهسا یه جورایی داره میگه از دمدمی مزاجیت متنفرم!! 

مهسا از همه ی اینا درست تر میگه 

من یادم نمیاد چی بودم 

من از عاطفه ی قبلا ها هیچی یادم نمیاد...!! 

برادرم هیچی ....هر روز میبینمش،من نگاهش میکنم و اون نگاهش رو از من میدزده  

برادرم....!!؟

کاش میشد منو ببخشه... 

اینم از آدمایی که من دوسشون دارم و براشون زندگی میکنم 

آرزو میکنم هیچ وقت اون روزی نرسه که حتی خاطره هاشون رو هم به یاد نیارم 

یا هیچ وقت در بعد ها تبدیل به عاطفه ای نشم که عاطفه ی این روز ها رو به یاد نیاره... 

همه ی کسایی که اسمتون رو اوردم توی این پست؛دلم میخواد بدونید عاشقتونم 

 

پ.ن:یه رها خانوم هم تو زندگی من وجود داره که واسه ما خاطرش از هر بنی بشری عزیز تره،اما ایشون فعلا در مرحله ی خنگولیت کودکی به سر میبرن و در حدی نیستن که جملات قصار بیان کنند

نظرات 5 + ارسال نظر
amirreza1373000 چهارشنبه 27 مرداد 1389 ساعت 10:17 ب.ظ http://talar.cz.cc

سلام
وای............
چقدر وبلاگ خوبی داری
این بهترین وبلاگی هست که دیدم
من امیررضا هستم
ما می تونیم دوست خوبی با هم باشیم و همکاری کنیم با هم
اگر دوست داشتی بیا سایت من، من تو رو مدیر می کنم اینم سایت های من:
www.talar.cz.cc
www.gsae.ir
www.gtalar.tk
www.gold.gsnhost.co.cc
goldstarnews.ir
منتظرتم[گل]

مهرداد چهارشنبه 27 مرداد 1389 ساعت 10:22 ب.ظ http://boudan.blogsky.com/

چه قدر نگاه کودکانه ی خنگولی رها پر حرفه واسم. دلم نمی خواد فکر کنه دوسش ندارم. می خوام همیشه خاطرات رهای آدمهای اطرافم در من جاری باشه حتی برادرم .. که نگاهش رو می خوام اما . . .
یادم میاد مهسا میگفت دوست نداره دمدمی مزاچ باشم و به یادم می اورد...
بدم میاد از یاد اوردن فرحناز و دلارام و انگار همه ی مردم شهر هم صدا همین رو میگن اما باز من بهشون حس پررنگی دارم و پر امیدم. می خوام حرف مامان رو گوش کنم یعنی س ک و ت و ...

آزاد پنج‌شنبه 28 مرداد 1389 ساعت 03:45 ق.ظ http://blog.cheshmehregi.com

سلام دوست گرامی ، با یک مطلب جدید پیرامون سالگرد استقلال افغانستان بروز هستم . اگر فرصت داشتید خوشحال می شوم یک سری بزنید . موفق و پیروز باشید.

مهراز جمعه 29 مرداد 1389 ساعت 12:42 ق.ظ http://www.mahraz-2010.blogsky.com

سلام...

گلبهار شنبه 30 مرداد 1389 ساعت 12:02 ب.ظ

فرحناز بهم میگه "تو اشتباه میکردی...همیشه اشتباه کردی و حتی همین الان هم داری اشتباه میکنی"

خوشم نمیاد فرحناز-تنها دوستم نگران من میشه و مطمئنم دوستم داره-حرفایی بزنه که ناراحتم میکنه
.
.
.
من این حرف رو کی زدم که یادم نیست؟!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد